کبوتر کربلا
پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۲۱ ب.ظ
غروب روز دلگیری ، دلم غرق پریشانی
هوا هم مثل چشمم سرخ بود و خیس و بارانی
من و دلتنگی و غربت دلی غرق پریشانی
نمیدانستم از کی آمدم بیرون ، کجا هستم
نمی شد پیش مردم نشست و درد دل کرد
نمی شد قفل قلب ها را شکست و درد دل کرد
که ناگه ، آمد از نزدیکی ام آوای دل انگیزی
که گویی بند بر این رشته های پاره می زد
که گویی خدا از عرش بهر هر کس که گشته آواره میزد
و یا از بهر هر بیچاره ای میزد
دلم پر غم ، که نا گه دیدم آن جا را
ز بس که غرق بودم نفهمیدم چگونه نزدیک حرم بودم
و نزدیک اذان بود و اوای دل انگیزی
که گویی حق از عرش بهر مردم بیچاره میزد
اذان بود و حرم نقاره میزد ، دلم طاقت نیاورد
ایستاده نه به روی سنگ فرش صحن افتادم
صدا دادم ، سلام ای ضامن آهو
ببین بیچاره ام آقا ، برس بر داد من آقا ، که من بیچاره ام آقا
که ناگه یک کبوتر با صدای بال های خود سکوتم را شکست
کبوتر ، نازو سرمست کنار حوض آن صح حرم نشست
کبوتر تشنه بود و آب میخورد ، دل من بین سینه تاب میخورد
صدایش کردم و گفتم کبوتر خوش به حالت
عجب جایی می زنی پر ، خوش به حالت
دلم می خوست آفا مپل تو اینجا به من هم لانه می داد
خودش با دستهای مهربانش به من هم لانه می داد
دلم می خواست من هم مثل تو پرواز می کردم
به روی گنبد زردش پرم را باز می کردم
و یا با بالهایم پرچم سبز حرم را ناز میکردم
کبوتر دارم از تو یک سوال ، کبوتر راستی جایی جز این صحن و سرا رفتی؟
اگر رفتی ، بگو که تا کجا رفتی؟چه میدانی که دردم چیست؟
اصلا تا به حال تو به عمرت کربلا رفتی ؟ کبوتر از سر شب تاکنون در فکر آنجایم!
اگر که جان ندادم چون که من هم پیش آقایم
کبوتر تویی که لا نه ات در عرش دنیاست، تویی که صاحبت فرزند زهراست!
برو پیشش بگو آقا ، گدایت بی قرار است ، از آن روزی که رفته کربلا ، چشم انتظار است!
برو پیشش بگو آقا گدایت سخت انر شور و شین است ، برو پیشش بگو آقا گدایت سخت دلتنگ حسین است!
هوا هم مثل چشمم سرخ بود و خیس و بارانی
من و دلتنگی و غربت دلی غرق پریشانی
نمیدانستم از کی آمدم بیرون ، کجا هستم
نمی شد پیش مردم نشست و درد دل کرد
نمی شد قفل قلب ها را شکست و درد دل کرد
که ناگه ، آمد از نزدیکی ام آوای دل انگیزی
که گویی بند بر این رشته های پاره می زد
که گویی خدا از عرش بهر هر کس که گشته آواره میزد
و یا از بهر هر بیچاره ای میزد
دلم پر غم ، که نا گه دیدم آن جا را
ز بس که غرق بودم نفهمیدم چگونه نزدیک حرم بودم
و نزدیک اذان بود و اوای دل انگیزی
که گویی حق از عرش بهر مردم بیچاره میزد
اذان بود و حرم نقاره میزد ، دلم طاقت نیاورد
ایستاده نه به روی سنگ فرش صحن افتادم
صدا دادم ، سلام ای ضامن آهو
ببین بیچاره ام آقا ، برس بر داد من آقا ، که من بیچاره ام آقا
که ناگه یک کبوتر با صدای بال های خود سکوتم را شکست
کبوتر ، نازو سرمست کنار حوض آن صح حرم نشست
کبوتر تشنه بود و آب میخورد ، دل من بین سینه تاب میخورد
صدایش کردم و گفتم کبوتر خوش به حالت
عجب جایی می زنی پر ، خوش به حالت
دلم می خوست آفا مپل تو اینجا به من هم لانه می داد
خودش با دستهای مهربانش به من هم لانه می داد
دلم می خواست من هم مثل تو پرواز می کردم
به روی گنبد زردش پرم را باز می کردم
و یا با بالهایم پرچم سبز حرم را ناز میکردم
کبوتر دارم از تو یک سوال ، کبوتر راستی جایی جز این صحن و سرا رفتی؟
اگر رفتی ، بگو که تا کجا رفتی؟چه میدانی که دردم چیست؟
اصلا تا به حال تو به عمرت کربلا رفتی ؟ کبوتر از سر شب تاکنون در فکر آنجایم!
اگر که جان ندادم چون که من هم پیش آقایم
کبوتر تویی که لا نه ات در عرش دنیاست، تویی که صاحبت فرزند زهراست!
برو پیشش بگو آقا ، گدایت بی قرار است ، از آن روزی که رفته کربلا ، چشم انتظار است!
برو پیشش بگو آقا گدایت سخت انر شور و شین است ، برو پیشش بگو آقا گدایت سخت دلتنگ حسین است!
پ.ن:شده کربلا آرزوم آرزوم